بغضي که مانده در دل من وا نميشود
حتي براي گريه مهيا نميشود
بعد از تو جز صراحت اين درد آشنا
چيزي نصيب اين من تنها نميشود
آدم بهانه بود براي هبوط عشق
اينجا کسي برا تو حوا نميشود
دارم به انتهاي خودم ميرسم ببين
شوري شبيه باد تو برپا نميشود
از من مخواه تا غزلي دست و پا کنم
احساس من درون غزل جا نميشود
در يـک روز خـزان پايـيـزي پرسـتـويے را در حـال مهـاجـرت ديـدم به او گفـتم:
چـون بـه ديـار يـارم مـيـروے به او بـگو دوسـتـش دارم ومـنتـظـرش مے مـانم.
بـهـار سـال بـعد پرسـتو نفـس نفـس زنـان آمـد.
و گـفــت:
دوستـــــش بـدار ولے منـتـظــــــــرش نـمـــــــــان.