سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمون

پروردگارا آرامش را همچون دانه های برف آرام و بیصدا به سرزمین قلب کسانیکه برایم عزیزند بباران
نظر

بار اول که دیدمش تو کوچه بود...

 

یه لباس گل گلی تنش بود...با موهای بلند و خرمایی...

 

اومد طرفم و گفت داداشی؟میای باهام بازی کنی؟از چشمای نازش التماس

 

می بارید...خیلی کوچیک بودم اما دلم لرزید...

 

تو همون نگاه اول عاشقش شدم...

 

سه سال ازش بزرگتر بودم...قبول کردم و کلی بازی کردیم!اخرش گفت:

 

تو بهترین داداش دنیایی...سالها گذشت هر روز خودم تا مدرسه می بردمش...

 

هر روز به عشق دیدنش بیدار میشدم...

 

اما اون همیشه میگفت:تو بهترین داداش دنیایی...

 

داغون شدم که عشقم منو داداش صدا میزنه...

 

گذشت و گذشت...تا اینکه عروسی کرد و ماشین خودم شد ماشین عروسش...

 

منم رانندش بودم...هی گریه میکردم و اشکامو پاک میکردم...

 

سالها گذشت که تصادف کرد و واسه همیشه رفت...خودم زیر تابوتشو گرفتم...

 

اگه بود بازم می گفت:تو بهترین داداش دنیایی...

 

رفت...واسه همیشه رفت و حتی یکبار هم نتونستم بگم اخه دیوونه...

 

من عاشقتم...من میمیرم واست...چشمهات همه دنیامه...

 

یه شب شوهرش رفت دفترچه خاطراتشو اورد...

 

دیدم چشاش پر اشک بود...دفترو داد و رفت...

 

وقتی خوندمش مردم...نابود شدم...نابود...نوشته بود داداشی...

 

دوست داشتم...عاشقت بودم...اما میترسیدم بهت بگم!میترسم داداشی..

 

.امید وارم زود تر از تو بمیرم که اینو بخونی...داداشی ببخش که عاشقت

 

شدم...داداشی تمام ارزوهام تو بودی...داااااااادااااااااشی

 

ممنون داستان زیبایی بود واسه همین پست جدید گذاشتم با اجازت